oOoOoOoOoOoO
کوچیکتر که بودم و فلسفه ی مرگ رو نمی دونستم وقتی نبودن ِ آدم ها طولانی می شد
بهم میگفتن رفته پیش خدا
وقتیم می پرسیدم برای چی؟ مامان بزرگم دست می کشید روی موهام و میگفت خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه زودتر می بره پیش خودش
با خودم میگفتم کاش خدا مامان بابامو زیاد دوس نداشته باشه، خانم معلم رو زیاد دوست نداشته باشه
نمیخواستم اونارو با خدا قسمت کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری رفتن ها دست ما نیست
من نمی تونستم جلوی اسباب کشی خونه ی نسترن اینا رو بگیرم، نمی تونستم جلوی عوض شدنِ معلم سال سوم دبستانم رو بگیرم، نمی تونستم جلوی مرگ جوجه های حیاط پشتی رو بگیرم
نمی تونستم جلوی خشک شدن توت خونه ی خانجون رو بگیرم، نمی تونستم جلوی کوچیک شدن مداد روزنامه ای و تموم شدن ِ دفتر نقاشی هامو بگیرم
بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری چیزا رو باید از دست داد
و هرچه قدر هم که برای داشتنشون التماس خدارو بکنی بازم باید یه روزی ازشون دل بکنی
حالا از اون موقع سالها گذشته، اما ما هنوز همون بچه هایی هستیم که رفتن و تموم شدن و از دست دادن رو باور نداریم و می زنیم زیر گریه
همون بچه هایی که گم شدن پاک کن هامون اشکمون رو در می اورد و شکستن دست عروسکمون قلبمون رو می شکست
ما هنوز همونقدر دلبسته ایم به این وابستگی
و هر بار که می بازیم، باز هم دلخوشیم به یک بازی دیگه
oOoOoOoOoOoO
الهه سادات موسوی
^^^^^*^^^^^
توی کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی یه دیالوگ هست که خیلی بهش اعتقاد دارم... و اون اینه که: همه ش که نباید ترسید، راه که بیفتیم ترسمون می ریزه
واقعا همینه. خیلیامون ترس از شروع کردن رو داریم ترس از شکست خوردن، بیهوده شدن و چی و چی و چی
اما فقط وقتی بهت اثبات میشه که چه قدر قوی هستی که خودت رو بندازی توی دلِ ترس هات
همین الان ما توی دلِ ترس های دیروز، هفته ها، ماه ها و سال های پیشمونیم شاید... اما مهم اینه که